- تاریخ ارسال : یک شنبه 28 مهر 1392
- بازدید : 881
می گویند کریم معتاد است . اقتاده گوشه پارک خزانه یا تو شهر ری دیدنش که تزریق می کند
اسلام آبادتایمز: کریم باوی را نمی توان فراموش کرد. فوتبالیست سرزن دهه ۶۰ تیم ملی. خیلی ها او را بهترین سرزن تاریخ فوتبال ایران می دانند.
او البته سرگذشت جالبی دارد. باوی در ۱۶ سالگی به جبهه رفته،آنگونه که خودش می گوید در سالهای پایانی فوتبالش به اعتیاد هم کشیده شده:” من در سال های آخر فوتبالم با چند تا از دوستان صمیمی فوتبالی مان افتادیم در بند اعتیاد و سال های خوب مان را تباه کردیم. خیلی هم برایش سختی کشیدم اما الان پاک پاک هستم. ۶ سالی هست که پاکم.”
به گزارش “حوادث دات نت”کریم باوی اما ماجراهای جالب تری هم داشته مثل داستان فرارش از کشور:” نمی دانم چه کسی لو داد که دارم فرار می کنم که ریختند دستگیرم کردند. ریختند و در بی سیم های شان مدام می گفتند متهم. بازداشت شد. به دستانم دستبند زدند. آنجا یک ماموری بود که من را شناخت. مرا برد خانه خودش و خیلی از من پذیرایی کرد. بعد از من پرسید چه مشکلی داری؟ نمی دانستم چه جوابی بدهم. بعدش هم از من عذرخواهی کرد. او باید وظیفه اش را انجام می داد و…”
آنچه در ادامه می خوانید صحبتهای جالب و کامل کریم باوی است. که طی سالهای اخیر با رسانه ها انجام داده است. صحبت هایی که قطعا اگر تاکنون نخوانده اید برایتان جالب خواهد بود. مثلا شما می دانستید در جنگ ایران با رژیم بعث عراق پلی که به سمت آبادان می رفت را این فوتبالیست سابق تیم ملی منفجر کرده یا اینکه او از میراث جنگ همچنان ترکش هایی در بدن دارد که برای درمان آننزدیک به ۱۶۰ میلیون پول لازم دارد.
به نظر شما اگر کریم باوی الان در دوران جوانی و اوجش قرار داشت به نسبت فوتبالیست های امروزی چقدر می ارزید؟!
و اما حرفهای کریم باوی:
۸سال از عمرم تباه شد اما الان پاکم
می گویند کریم معتاد است . اقتاده گوشه پارک خزانه یا تو شهر ری دیدنش که تزریق می کند. اصلا یکبار یک خانمی آمد در خانه ما و گفت کریم به من قول ازدواج داده ، می گفت خودش است. اما وقتی آمد جلو من را دید ، عذرخواهی کرد. یک آدم با معرفتی که انگار به من شباهت دارد ، به اسم من می رفته و از مردم اخاذی می کرده. باعث بدنامی ام شده. چرا من در سال های آخر فوتبالم با چند تا از دوستان صمیمی فوتبالی مان افتادیم در بند اعتیاد و سال های خوب مان را تباه کردیم. خیلی هم برایش سختی کشیدم اما الان پاک پاک هستم. ۶ سالی هست که پاکم. من بچه های جوان زیادی را در کرج تربیت کردم که فوتبال بازی کنند. بازیکنانی که می توانید از آنها بپرسید ، من چقدر در کنارشان هستم. الان چند سال است که پاهایم زمین گیرم کرده اما قبل از آن ، همیشه پا به پای شان می دویدم. من اشتباه کردم و تاوانش را هم دادم اما الان خوبم.
میخواستم از کشور فرار کنم دستگیرم کردند
می خواستم بروم قطر بازی کنم. شیخ های عرب بازی ام را خیلی دوست داشتند. با این وجو به من بیشتر از ۲ هفته ویزا نمی دادند. چون فکر می کردند اگر بروم دیگر بر نمی گردم. یک بار کار به جایی رسید که با مسئول تیم نادی العرب توافق کردم و قرار شد تا از طریق دریا فرار کنم . رفتم خانه یکی از دوستانم در بوشهر تا از آنجا شبانه با قایق فرار کنم. نمی دانم چه کسی لو داد که دارم فرار می کنم و ریختند دستگیرم کردند. ریختند و در بی سیم های شان مدام می گفتند متهم. بازداشت شد. به دستانم دستبند زدند. آنجا یک ماموری بود که من را شناخت. مرا برد خانه خودش و خیلی از من پذیرایی کرد. بعد از من پرسید چه مشکلی داری؟ نمی دانستم چه جوابی بدهم. بعدش هم از من عذرخواهی کرد. او باید وظیفه اش را انجام می داد. من هم اما اگر می رفتم قطر ، فوتبالم و زندگی ام از این رو به آن رو می شد اما نگذاشتند دیگر.
ماجرای دستگیری به همراه سیروس
دستگیری ما واقعیت داشت اما آن هم یک توطئه بود، از اردوی تیمملی فرار میکردیم و میرفتیم تفریح. چند بار به سیروس گفتم اینها دام است گفت؛ تو سادهای و متوجه نمیشوی. یک شب رفتیم منزل یکی از دوستان، هنوز کتمان را در نیاورده بودیم که مامورها ریختند و ما را گرفتند. مشخص بود ما را به آنجا کشاندهاند تا خرابمان کنند. خودشان هم گزارش داده بودند.در آن منزل وسایل ناجوری وجود داشت که میخواستند با آن ما را خراب کنند، میخواستند من و سیروس را محو کنند.
نارفیقان گفتند مصاحبه کن و بگو معتادم!
گاهی اوقات رسانهها برای تیراژ بیشتر هر کاری میکنند. دو نفر از به ظاهر دوستان شرایط روحی مرا در آن روزها میدانستند. من ساده بودم. میگفتند باید حرفی بزنی و اوضاع را خراب جلوه بدهی تا کمکت کنند.
پس ازخداحافظی از فوتبال راهی کویت شدم و کنار دوستم صلاح الحساوی که بازیکن تیمملی کویت بود کار میکردم. وضعم روبه راه بود. در برگشت از کویت در فرودگاه وقتی منتظر ساکهایم بودم کیف دستیام که کلی پول در آن بود و در اصل تمام سرمایهام بود را دزدیدند. سیروس خدابیامرز مرده بود، مادرم نبود، همسر و دخترم را به امریکا فرستاده بودم اوضاع به شدت خراب بود و احساس میکردم تنها ماندهام. آن نارفیقها این توطئه را برنامهریزی کردند و من ساده با آن هفته نامه مصاحبه کردم. کدام اوضاع خراب؟ کجا رفتم بازپروری؟ همانهایی که با من اینکار را کردند امروز خودشان میبینند به چه فلاکتی افتادهاند، به جان دخترم اگر آن حرفها درست بوده باشد آن مصاحبه بزرگترین اشتباه عمرم بود ولی خوب شد دوستانم را شناختم. آن چهره واقعی نبود.
برای تبرئه خودشان دست به هر کاری میزدند. من تکلیفام با خدا بوده، همان سالها با موتور تصادف کردم و پایم از کار افتاد. دو سال خانهنشین بودم و دوستان در کوی و برزن میگفتند باوی معتاد است، میگفتند خودمان دیدیم در شاهعبدالعظیم گدایی میکرد. یکی میگفت کارتن خواب است دیگری میگفت زیر پلها تزریق میکند. بابا بیانصافها! من چند برادر و خواهرم در خارج از کشور زندگی میکنند. همسرم و دخترم آمریکا هستند و دخترم مشغول تحصیل در رده دکتراست، وضع مالی پدرم هم خوب است. حتی اگر معتاد هم بودم به آن وضعی که اینها از من ساخته بودند دچار نشدم. آنهایی که نمیتوانستند دهداری را خراب کنند قصد داشتند شاگردان او را خراب کنند. آن مصاحبه اوایل دهه ۸۰ بود. مطبوعات هم تعدادشان زیاد شده بود.
پلی که به سمت آبادان میرفت را من منفجر کردم
پلی که به سمت آبادان میرفت را من منفجر کردم. آبادان محاصره بود. اینقدر من قوی بودم و شجاع که کلمه مردن برایم ارزش نداشت. منزل ما یکی از بهترین خانه های آبادان بود. پدرم در شرکت نفت کار می کرد و ما آنجا شرایط زندگی مان بد نبود. در دوره انقلاب ، ما شدیم بچه انقلابی های محل. من و بردارم ، این طوری بودیم. جنگ هم که شد کاری نداشتیم که از شهر برویم. چرا خانواده ام رفتند کرج اما من که نمی توانستم بروم. این قدر جنگ یکدفعه اتفاق افتاد که ما حتی نتوانستیم وسایل جمع کنیم. یکدفعه دیدیم عراقی ها رسیدند پشت دیوار شهر. هیچ کس وقت نکرد وسایل جمع کند. عراقی ها تمام ماشین های صفر در خیابان را هم با خودشان بردند. هیچ کس حتی بنزین نداشت که ماشین هاییی که در شهر مانده بودند را بردارد و فرار کند.
با ۲۰ دقیقه ملی پوش شدم
اولین بازی ای که برای شاهین کردم، محراب شاهرخی خدابیامرز به من گفت آماده بشو و برو داخل زمین،دقیقه ۷۰ وارد زمین شدم. از شانسم ناصر ابراهیمی داشت با یکی دو نفر که مربی تیم ملی در آن زمان بودند مرا می دید. در آن بازی ۲۰ دقیقه دو تا گل زدم، یک پاس پشت پا دادم. دو تا پاس سر انداختم. در زمین همینطور من دریبل می کردم. فردایش ابرار ورزشی نوشت که اسمم را نوشته اند برای تیم ملی. ناصر ابراهیمی گفته بود که من از امیر قلعه نویی شنیده بودم که یک بازیکن خوزستانی آمده است که خیلی خوب بازی می کند و اینکه چطور دفاع بانک ملی را در عرض ۲۰ دقیقه در هم شکسته است.من در خانه قایم شدم. من از تیم ملی می ترسیدم.نمی خواستم بروم. من قصد فوتبال نداشتم. نمی توانستم بروم تیم ملی چون یک کفش پاره داشتم. با آن که نمی شد رفت بازی.حسین کازرانی که ان شاء الله خدا خیرش بدهد گفت یک کفش خریدم برای یادگاری داد به من. کفشش یک کمی بزرگ بود و تویش کارتن گذاشته بودم تا اندازه شود. در تیم ملی هم که رفتیم برای بازی های آسیای ، من کفش نداشتم . آنجا شرکت اسپانسر بازی ها به هر تیم دو دست کفش هدیه داد. دهداری یکی اش را به من داد و یکی را هم به سید مهدی ابطحی.
باید عمل کنم ولی ۱۶۰ میلیون هزینه دارد
از مشکلات جسمیم یکی مثلا این است که در حال حاضر نمی توانم ناخن هایم را بگیرم. هیچ موقع تا الان اینطوری نبودم. همه می گویند خیلی آدم بزرگی هستی ولی من راضی نیستم. هیچ فوتبالیستی به اندازه من سابقه جبهه و تیم ملی نداشته که از تیم ملی فقط یک یخچال گیر گیرش بیاید.،. من نمی خواهم بگویم به کمک کنید. من توکل دارم. همه به من می گویند تو تو این ۲۰ سال عوض نشدی. هنوز هم ساده ای. پول به درد من نمیخورد. من اینهمه در جبهه بودم، دلم به خدا نزدیک است. من برای جانبازیم خیلی هزینه کرده ام. من حتی نمی خواستم به من دفترچه بدهند. من گفتم حق کسان دیگری است. حق من و حق کسان دیگر با زد و بند به دست نمی آید. من از لحاظ مالی مشکلی ندارم ولی برای عملم پول نیاز دارم. با خواهرم که برآورد کردم ۱۶۰ میلیون خرج دارم برای اقامت یک ماه و نیم در آلمان. دو تا عمل هم دارم که به خاطر همین خرجش خیلی بالاست. در ایران هم نمی توانند این عمل را انجام بدهند. من از آخرین بازی ای که در سال ۷۶ کردم مدام پشت سر هم مشکل داشتم. خیلی شب ها درد دارم که حتما باید قرص بخورم. وقتی فوتبال بازی می کردم متوجه نمی شدم. من با مشکلات زیادی می رفتم سر تمرین. مادرم مریض بود. وضع حمل و نقل مثل الان نبود. ولی خب همیشه سعی کردم به وظایفم عمل کنم.
به من می گفتند نرو جبهه
خیلی ها از مسائل من خبر دارند. من خیلی دوست دارم در مورد بچه های کرج و تهران که به جبهه رفتند صحبت کنم. افراد زیادی رفتند و شهید شدند و برای مملکت شهید شدند. ولی الان گاهی از شرایط دلم می گیرد و با خودم فکر می کنم اطرافیان عده ای از مسئولان دارند به مملکت دارد در حق مردم جفا می کنند. آنقدر دوستان ما در خاک عراق شهید شدند و ماندند. همه به من می گفتند نرو جبهه. من خیلی خوب فوتبال بازی می کردم. هر بار می آمدم تهران ، می گفتند بچه به جای جبهه بیا برو بازی کن اما من اینجا بند بشو نبودم. دلم این بود که تفنگ دستم باشم و بروم عملیات. بین بچه ها باشم . یک بسیجی ساده هم بودم. آن هم با کمتر از ۲۰ سال سن. من تا سال ۱۳۶۴ هم در جبهه ماندم و بعد از ماجرای ترکش خوردنم ، دیگر آمدم اینجا و ماندگار شدم.
لباس مارادونا را اینگونه از تنش در آوردم!
یک بازی گذاشتند بین ستاره های فوتبال خاورمیانه و آمریکای جنوبی . بازی در ریاض برگزار می شد و من هم چون بچه ای از قوم های عربی ایران بودم ، به این بازی دعوت کردند. مربی ما تله سانتانا ، مربی وقت عربستان بود. نیمه دوم که شد ، فرستادندم به زمین. دو تا توپ سانتر کردند و دو تا هد زدم. هر دوتایش هم خورد به سه جاف تیرک اما توی گل نرفت. با این وجود حسابی تیم حریف کپ کرده بود. آخرهای بازی که شد به داور عربستانی گفتم ، وقتی ۳۰ ثانیه به سوت زدنت ماند به من بگو. او هم فکر می کرد تاکتیکی برای گل زدن دارم. سر وقتش صدایم کرد. بعد یکدفعه دید به جای رفتن سمت دروازه حریف دویدم وسط زمین. چسبیدم به مارادونا و هرجایی که رفت کنارش بودم. همه شاخ درآورده بودند. همین که سوت را زدند ، دست انداختم پیراهن مارادونا را از تنش در آوردم و دویدم توی رختکن. بیچاره همین طور هاج و واج مانده بود که چه کار دارم می کنم. هنوز هم این پیراهن بخشی مهم از مهمترین داشته های ورزشی ام است.